تا بماند یادگار



بذارید شرح حال کوتاهی بهتون بگم از این روزهام

پایان نامه در صدر هست همچنان. سخت جلو میره و خیلی بیشتر از اونی ک فکر میکردم وقت می گیره. 

حدود پنج ماه از نامزدی ما گذشت. وارد ی سری تعاملات اجتماعی ناشی از ازدواج و وصلت با خانواده ای دیگه ای، شدم. ی سری سنت و آداب و رسوم. نمی دونم خوبه یا بد! ولی بعضی مواقع تعصب روی این آداب و رسوم آزار دهنده س. بخصوص اگه مادرت بسیار در بند این آداب باشه. 

حرف مردم دهن ما رو صاف کرده! فلان کار رو چی کار کنیم. مردم چی میگن. الحمدلله همه هم ی نظری واسه خودشون دارن! 

اخلاق مامان هر روز بیشتر از دیروز میره رو مخم!! تعصب و خشکی اخلاق پدرجان هم همینطور.

بعد از 6سال و نیم زندگی خوابگاهی، تصوری از راحتی زندگی ندارم! از خونه ای ک مال خودم بشه. مال خود خودم. تو این دوران، ی جورایی تو خونه ی بابام مهمون بودم. تو خوابگاه ، ساکن موقت و مستاجر. حالا انتظاراتم خیلی پایینه! حتی به آپارتمان 50 متری هم رضایت دادم!

تافل داریم. 11 خرداد. ولی یک درصد هم احتمال نمیدم بهش برسم. احتمالا باید postpone کنم. 

از طرفی چون مراسم عروسی نگرفتیم، والدینم -به تبع سنت ها- اجازه نمیدن که من با همسر زندگی کنم. (توضیحات: همسر هم مثل من در این شهر غریب است. من به دنبال تحصیلات امدم و او دنبال کار ) 

این زوال عقاید ادامه پیدا کرد و من خیلی تغییر کردم. به خیلی از عقاید والدینم اعتقاد ندارم. 

بقول مشاور، دوره ی transformation رو دارم می گذرونم. دوره ی تغییر و ناپایداری.


دیشب هم اتاقیم حرف هایی زد ک ب شدت منو متعجب کرد!

دختر 31 ساله داره بهم میگه ک با ی پسر 22 ساله اینترنتی آشنا شده و داره میره سر قراار و پسره عاشقش هست!! ینی داریم اصلا؟! پسره ی شهر دیگه س-سال سوم لیسانس. هم اتاقی من دکتری فلسفه داره و داره ارشد مجدد میخونه تو رشته روانشناسی!

انقدر راحت کلمه عاشقم شده رو ب کار می برد ک شاخ هام زده بود بیرون. هر شب ساعت 7 میره پارک لاله. میگفت شب ها اونجا بهتر درس میخونم. ولی دیشب کاشف ب عمل اومد ک اونجا با ی جمع پسرها دور هم بازی میکنن! جرات حقیقت و این جور بازی ها. واقعا در شگفتم. دختر 31 ساله ب جای اینکه ب فکر آینده و کار کردن باشه داره اینطوری وقتشو تلف می کنه و دنبال عاشقی با ی پسر 21 ساله س. ب راحتی از این حرف میزد ک تو جمع شون چند تا پسر عاشقش هستن و بهش پیشنهاد ازدواج دادن ولی چون جذابیت جنسی براش نداره قبول نمیکنه. میگه من علاقه های زودگذر دارم! 

طوری تعجب کردم ک کماکان شاخ رو سرم هست!


سلام

بعد از غیبت طولانی ک داشتم امروز با خبرهای خوشی اومدم

تابستون تا دو هفته ی دیگه تموم میشه. من فقط به یکی از سه هدف درسی م در طی تابستون رسیدم. فقط تونستم پروپوزالم رو کامل کنم. 

بعد از گفتگوهای طولانی و مذاکرات فشرده، بنده دیروز به عقد دائم جناب آقا دراومدم! واقعا ماه گذشته سرشار از نشیب و فراز های زیادی بود. دائم خواستگاری، دائم فکر آینده، دائم دغدغه. بصورت خیلی ناگهانی خانواده من رضایت دادن و با پافشاری خانواده جناب اقا در طی یک هفته عقد خونده شد. 

نمی تونید تصور کنید تو این یک هفته چقدر فشار عصبی به من وارد شد. حجم بالای کارهای مراسم عقد از یک طرف، سبک جدید زندگی متاهلی راجع به سروکله زدن با خانواده ی همسر از یه طرف، کارهای دانشگاه، دوری شهرهامون. جناب اقا تهران بودن. بنده اینجا. خانواده ش اونجا! مثلث ایجاد شده بود. واقعا دشوار بود.

حالا دو روز قبل از عقد بنده سرما خوردم!!!! صدای خروسی. سرفه های وحشتناک. سردرد. بدن درد. خرید حلقه. خرید مراسم 

به ف ا ک رفتیم انصافا.

ولی ارزش داشت. وقتی پامو گذاشتم محضرخونه. همراه با علی.  زیبایی اون لحظات. هر لحظه ش برام شیرین بود. برای رسیدن ب اون لحظه یکسال کنار هم سختی ها و شیرینی ها زیادی گذرونده بودیم. دعوا و قهر. آشتی و نازکشی. شک و تردید. و این انتخاب هر دوی ما بود. ما تمام این پروسه رو طوری مدیریت کردیم که ختم به خیر بشه. خانواده هامون سنتی بودن و ما نمیخواستیم سنتی پیش بریم. پس باید با هم آشنا میشدیم. و در نهایت نتیجه ی این آشنایی به خانواده هاموت تحت عنوان ازدواج سنتی منتقل شد!!! شکستن چارچوب ها و ساختن راه جدید برای زندگی همیشه سخته. 

پدر من با مخالفت های خودش نسبت به تهران موندن من. افکار سنتی. 

واقعا نمی دونید چقدر جنگیدیم.

ولی در آخر نتیجه فوق العاده بود. از منظر خانواده ها ما کاملا سنتی با هم آشنا شدیم :|

دیروز برای اولین بار تو آتلیه من روسریم رو برداشتم و بدون حجاب کنارش ایستادم. وقتی استرسی میشم بیشتر میخندم. میزنم به در خنده و شوخی. دوتایی مون هم خیلی خجالت می کشیدیم. عکاس می گفت آقا داماد ی کم نزدیک تر بایست. خخخخ. این فاصله ی نزدیک برامون غریب بود. این حلقه ها. اون خطبه ی عقد. بهمون اجازه داد. 

من خیلی نگران بودم بابت خانواده هامون. ولی از وقتی خانواده ش رو شناختم هزار بار مطمئن تر شدم. دو تا شهر مختلف بودیم و هیچ ایده ای نسبت به خانواده ی هم نداشتیم. خیلی غریبه بودیم. بخاطر همین آشنایی مون خیلی طول کشید و پروسه ی سخت تری بود. 

حالا باید برای ادامه ی راه بجنگیم. برای اپلای. برای ادامه زندگی. برای خوشبختی هم دیگه. اوضاع مملکت اصلا خوب نیست. هر چه زودتر باید تصمیم های بزرگتر بگیریم. باید برنامه ریزی کنیم برای رفتن. پایان نامه. تافل. جی آر ای. اپلای. ولی حالا آروم ترم. حالا ک تکلیف رابطه ی دونفریمون معلوم شد. با تمرکز بیشتری ب کارهام میرسم. اینطوری یکی از متغییرهای اطرافم کم شد. 



خب برگشتم خونه!

یه هفته ای میشه. دیروز استادم بهم گفت که نمیتونم پرسشنامه بنویسم چون اول باید پروپوزالم تصویب بشه و بعد ادبیات رو بنویسم و بعد پرسشنامه! ی جورایی برنامه م بهم ریخت. البته از طرفی در وصف استاد شنیدم که فقط نوشتن پروپوزال با همکاری ایشون بسیار سخته! چون خیلی سخت گیرن. پس  شروع کردم به پروپوزال نوشتن. مدلم معلومه. مقالات مرجع هم مشخصه. فقط مشکلم اینه که باید ترجمه کنم :| ترجمه به فارسی واقعا دشواره! 

وقتی رسیدم خونه شروع کردم اتاقم رو از نو چیدن. خونه رو از نو چیدن. خیلی وقت بود مثل ی مسافر میومدم خونه.  و مثل ی مسافر هم رفتار میکردم. تمام تلاشم رو کردم که خونه جای زندگی برام باشه. از المان های کوچیک شروع کردم. اتاقمو جارو کرم. مرتب کردم. تو کمد دستشویی کلی وسیله برای خودم چیدم :)) انواع کرم ها و فلان. میز تحریرمو گذاشتم وسط اتاق پذیرایی!!! مامانم به شدت تعجب کرده بود و کاملا باورش شد که قراره تابستون بمون خونه. خوشحال بود. بعد مدت ها برگشتم. 

جو خونه خیلی عوض شده. بابا از صبح تا عصر پای کامپیوتر و بورسه. مامان همون برنامه های گذشته رو داره. باشگاه، دورهمی دوستان، انجمن و. محمد حالا بیست ساله شده. اکثر اوقات کافه س. اونجا کار میکنه. منتظر نتایج کنکورش هستیم. مامان بنده خدا به خاطر من تلویزیون روشن نمیکنه. یبا بابا اروم صحبت میکنه برام چایی میارن! لازم نیست برم میوه بخرم. یا نهار بپزم. یا تو صف لباسشویی وایستم.

دوران کنکور کارشناسی وقتی تو خونه درس میخوندم عصر ساعت 7 میرفتم پیاده روی. سمت شهرک. الان هم میرم. چقدر جو شهرک عوض شده!! مثابه ی اندرزگوی تهران شده. هر ی قدم پسرها با ماشینای خفن ایستادن تا کورس بذارن. منم مثل ندیده ها همه چی رو دید میزنم!!! 

از وقتی خیابون اصلی شهرک انقدر شلوغ شده منم تصمیم گرفتم از فرعی ها برم. خلوت تره. از شلوغی خوشم نمیاد. سر و صدا رو دوست ندارم. 


به شدت تنبل شدم. اصلا ساعت مطالعه م به هشت نمیرسه. باید زودتر ی کاری بکنم. تابستون تموم میشه. شب ها خوابم نمیبره چون روزها فعالیت بدنی ندارم. از طرفی صبح ها تا دیروقت خوابم. من ادم صبحم و شب ها اونقدر بازدهی ندارم. باید خودمو چمع کنم. چیزی تا اخر تابستون نمونده.


امتحانات تموم شد. 

خوابگاه تابستانی اکی شد. 

برنامه ی تابستان تا حدی معلوم گشت. 

از متغییرهای اطرافم کاسته شد. 

فعلا واقعا نمیتونم تصمیمی برای تعهد ازدواج بدم. فکرم به شدت درگیر پروسه ی اپلای شده. قرار بود چهارشنبه بریم با مشاوره صحبت کنیم که دوست عزیزمون وقتم رو کنسل کرد! جمعه خوابگاه تعطیل میشه و من میرم خونه و عمرا به این زودی برنمیگردم تهران. چرا؟؟؟ چون هوا گرمه. چون سردرد مییگیرم. چون کولر خوابگاه کار نمیکنه. چون ما طبقه چهارم هستیم ینی جهنم! 

در هر صورت بعد از دو هفته کار کردن رو پروپوزال باید بیام و با استادم ( اگه پیداش کنم!) صحبت کنم. اگه خدا باهام باشه و کمکم کنه تا اخر ماه بتونم پرسشنامه م رو دربیارم فوق العاده میشه. میبرم نمایشگاه الکامپ التماس میکنم که پر کنن!!! 

میدونی بزرگترین دغدغه م چیه؟ 

اینکه ی گوشه ی خنک با ی میز پیدا کنم ک درس بخونم!! اتاق خودم تو خونه مون فراتر از جهنمه! کتابخونه نزدیک خونه نداریم. و باید کسی رفت و امد منو متقبل بشه. خدا بزرگه. باید با والدینم مهربانی کنم تا آنها هم من را دوست داشته و ببرند کتابخانه. :))

در ضمن باید تافل هم بخونم.  ولی ارجحیت ماه اول با پروپوزال و پرسشنامه ست. بتونم داده هامو جمع کنم و ادبیاتم رو بنویسم کلی هنر کردم. 

هر جور فک میکنم تمرکز کردن رو کار پاره وقت و تدریس خارج از توان منه واسه تابستون. لعنت ب حس استقلال و پول دراوردن!  باید ب همین عرفان و زهد ادامه بدم و تقوا پیشه کنم 

مقابله با باورهای سنتی و قدیمی خانواده سخته. اینکه بهشون بگی اینی که تو میگی درست نیست!  واویلاست. ولی باید راه مکالمه باهاشون رو پیدا کنم. دوری از خونه باعث میشه ارتباطت باهاشون کمرنگ بشه و سخته دوباره از نو شروع کردن. این تابستون فرصتی هست برای من و والدینم که از نو شروع کنیم. قیافه ی حق ب جانب رو کنار بذاریم سنگر هامون رو ترک کنیم و با هم صحبت کنیم. 

امیدوارم اونا هم باهام هم عقیده باشن. در نهایت همراهی اونا باهام میتونه بهم خیلی کمک کنه. داشتن ی حامی خیلی مهمه. خیلی مهمه کسی باشه که همخونت باشه و واقعا کنارت باشه و واقعا درکت کنه و واقعا بهت عشق بورزه. فک کنم به شدت بهش احتیاج دارم.

بعد از بحران روحی ماه گذشته الان حالم بهتره. حداقلش اینه ک متغییرهام کم شد. تونستم بعضی مسائل رو درک کنم و براشون راه جل پیدا کنم.

تو این دو سه روزی که تهران هستم قصد دارم به ملاقات استاد اخلاق حوزه م برم. فک میکنم به شدت به صحبت کردن باهاش نیاز دارم. اصلا به نگاه کردن بهش نیاز دارم. مثل آب روی آتیش میمونه.


حدودا از پنج روز  پیش شروع شد. یه جور بحران روحی وحشتناک.البته مقدمات این "بووووم" از ماه گذشته بود ولی اوجش زمانی بود که آستانه ی تحملم به شدت پایین بود. احتمالا از عوارض سیکل ماهیانه باشه. PMS! از من به شما نصیحت هیچوقت به ی بانو نگید که این بدخلقی هات به خاطر PMS  هست. اون خودش میدونه! و وقتی اینو میگی فقط اوضاع بدتر میشه. تنها راه حل اینه که کوتاه بیای و هر چی میگه تایید کنی!! اینطوری تو تبدیل به قهرمان زندگیش میشی!!

به جرات میتونم بگم حال این چند روز اخیرم انقدر بد بود که فکر نمیکنم تو دو سال گذشته هیچوقت انقدر بدحالی رو تجربه کرده بودم. از طرفی فشارهای خانواده م و مقاومت اونها در پذیرفتن تغییرات شخصیتی من  همه چیز رو بدتر میکرد. 

در حالت کلی وقتی 6 سال دور از خانواده زندگی میکنی خیلی سخته بیش از یک هفته تو خونه زندگی کردن!! پدر و مادرت قبول نمیکنن که تو بزرگ شدی و نمیتونن بپذیرن تغییراتت رو و نمیدونن چجوری باهات برخورد کنن!
با بابام دعوام شد. سرم داد زد. سه روزه باهاش حرف نزدم.  نادیده ش میگیرم. انگار نمی بینمش! 

جند ساله دارم میگم من از مهمونی های خانوادگی خوشم نمیاد. ماه رمضون به ندرت ما تو خونه ی خودمون باشیم.و امسال بعد مزخرفاتی که دختردایی پشت سرم گفته همه چیز سخت تر شده. (ناگفته نماند که دایی و زندایی هم هیزم این آتیش شدن). من خونه شون نرفتم و در تمام مهمانی ها باهاشون صحبت نکردم. چرا؟ چون در تمام این سالها کمتر از گل به کسی نگفتم ولی من احترام کسی رو نگه میدارم که احترام رو بفهمه!! کسی که همچین مزخرفاتی پشت سر من گفت و تمام عید ما خراب کرد آدم بیشعوریه! فکر میکنم به اندازه ی کافی اینو تو جمع نشون دادم! من مثل مادرم نیستم که هر کی هر چی بگه و من بازهم برم بخندم و بغلش کنم. 

تصمیم داشتم تمام این هفته رو پروپوزالم کار کنم ولی مثل اینکه نشد. انگار تمام اینها مثل ی دمل چرکین تو روحم باقی مونده بود و یهو ترکید. تو این چند روز انقدر بی حال و بی رمق بودم که حد نداشت. شب ها خوابم نمیبرد و صبح ها بیدار نمیشدم. دائم سردرد داشتم. 

هر چی بود گذشت. فرصتی بود برای استراحت کردن. حالا باید ذهنم رو خالی کنم برای امتحانات. این امتحانات خیلی مهم هستن. نتیجه ی امتحانات روی انتخاب شدنم بعنوان دستیار اموزشی برای ترم بعد به شدت تاثیر گذاره. 

من کلی کار دارم برای انجام دادن. کلی هدف دارم. کلی آدم هستن که دوسشون دارم. و چی بهتر از این! 
مهم نیست اگه بنا به هر دلیلی چند روزی رو از دست دادی، مهم اینه که باز دست بذاری رو زانوت و بلند شی! یا علی

چ دلایلی باعث میشه این روزها انقدر عصبی باشم:

1- نزدیک شدن به فصل امتحانات

2-نرسیدن به ددلاین تصویب پروپوزال که منجر به خطر افتادن کل زمانبندی اپلای میشه

3-بلاتکلیفی پروسه ی ازدواج

5-جواب پس دادن ب خانواده م بابت همه ی تصمیمات و کارهایی که انجام میدم

6-زندگی لعنتی خوابگاهی

7-اتاق طبقه چهار و درد زانویی که دوماهه داره اذیت میکنه 

8- شروع گرمای لعنتی تهران، کولر مزخرف خوابگاه، کلافگی روزافزون من و سپری کردن تابستان در خوابگاه ( البته خونه هم همچین بهشتی نیست! حداقل اونجا از امکانات اولیه ی زندگی برخورداری)

9- آیا اتاقی در طبقه ی دوم پیدا میکنم؟ 


از وقتی دانشجوی تهران شدم همیشه  تابستان برام دردسر هست. باز خدا پدر دانشگاه تهران رو بیامرزه که میذاره سقفی بالای سرمون باشه. ولی بدون کولر. ینی کولرش فقط فوت میکنه! دوست داشتم برم خونه ولی باید کلاس تافل برم. 

حالا باز باید دست به دامن brain storming بشم برای حل تضاد های ذهنیم.و آروم کردن خودم

عدم اطمینان باز رفته بالا. اینکه باید خوابگاه ثبت نام کنم ولی کدوم اتاق. خیلی سخته برای هر دوش گرفتن از طبقه چهار بری طبقه زیرزمین. و باید ی پروسه اداری مزخرف برای خوابگاه گرفتن طی کنم. 

تابستان کجا درس بخوانیم!؟ اینجا -خوابگاه- گرمه! خیلی گرم. بریم کتابخونه مرکزی دانشگاه؟ نهار چی پس؟ نمیدونم


موازی کاری خیلی سخته برام. اینکه رو چند تا موضوع کار کنم خیلی اذیتم میکنه. کاملا تمرکزم رو از دست میدم. 



ابهام همیشه استرس و نگرانی میاره. 

تصمیم من برای اپلای شروع ی دوره پر ابهام دیگه بود.هنوز دو سال هم از اون دوران مزخرف کنکور ارشد نمیگذره. خیلی اذیت شدم. سال اخر کارشناسی همراه با 42 واحد درس، تغییر رشته دادم و برای کنکور خوندم. خیلی مزخرف سخت بود. 

آدم که نباید تو گذشته گیر کنه! یه achivement داشتی، خوش ب حالت. بسه. بکش بیرون! بقیه ی راه. آروم باش

تا جاییکه تونستم معادله رو ساده تر کردم. این دفعه باید با تجربه ی قبلی که دارم بهتر مدیریت کنم. کار کردن رو گذاشتم کنار ( خیلی سخت بودااااا - یه شبه به این تصمیم نرسیدم) حالا مونده پایان نامه - رزومه تحصیلی - دو تا آزمون گنده ی زبان و جیمت!! و البته ازدواج!

این متغییر آخر هم خودش اومد وسط! اونم واسه خودش ماجرا شده. هفته بعد قراره من برم پیش مشاوره. ولی زندگی اینطوریش خوبه ها. مثلا اگه الان ی جور دیگه زندگی میکردم چی؟ خوشحال تر بودم؟ اگه صدبار هم دنیا بیام بازم همین تصمیم ها رو میگیرم (البته اگه تو همون شرایط زاده بشم)

دیروز تولد بابام بود. بابای نازم . براش ی کلیپ درست کردم. با کلی عکس خودش. خیلی حرفه ای نبود. فقط میخاستم بگم ک حواسم بهت هست.

یکی از رویکردهای خوب فضای مجازی برداشتن بعضی تابوهای بیخود از ذهن آدم هاست. مثلا تازگی ها جنبشی میبینم که درباره ی برداشتن تابوی هست. خیلی قشنگه. بطور بالقوه اکثر دخترای ایرانی تجربه ی مزخرفی از اولین شون دارن! یه سری باورهای الکی بین ن جامعه که بوی عقب افتادگی داره. اینکه رو به اندازه عمل جنسی موجبات بی حیایی میبینن! چرا واقعا؟! یه سیکل طبیعیه تو بدن هر جنس مونثی! مثل اینکه تو از گرسنه بودنت خحالت بکشی. یا بعد از ی عمل سنگین جراحی بخاطر درد داشتن برات چشم و ابرو برن و گوشه ی لب گاز بگیرن که بی حیا!!

به نطرم ن این سرزمین اعتماد به نفس میخوان. این باورهای غلط خیلی بیخود اذیتشون کرده. باید بفهمن اونها جنس ضعیف نیستن. همه چیز برابره. توانمندی ها برابره و اصلا نباید درگیر این قفس های ذهنی بشن. دقیقا همین! قفس ذهنی. همون قفس ذهنی که نمیذاره پرواز کنی. باید خودتو باور کنی و هر روز با خودت قسم بخوری که به خواسته ت میرسی. ی سری تعابیر عوامانه و پیش پا افتاده که مثل سیلی میخوره تو صورتت رو دور بریز. " تو دختری! نمیخواد انقدر درس بخونی! نمیخواد انقدر خودتو اذیت کنی! " یا بدتر از اینها وقتی که در قالب دین میریزن تو حلقت. " دختر که نباید با پسرها هم صحبت بشه! پس حیا کجا رفته. "

شاید باورتون نشه ولی من عید گذشته ی چلنج بزرگ تو فامیل پیدا کردم که چرا ی پست اینستاگرامم کنار دست دو تا پسر ایستادم!!! تیممون که رتبه آورده بود و باهم عکس یادگاری گرفته بودیم!! 

اینا حاشیه است ی استوری از ترلان پروانه دیدم که برام جالب بود:

(خطاب به خودم) ولش کن. کر باش. مثل همون لاک پشت که با نشنیدن به هدفش رسید. اگه به هدفت اعتقاد داری پس چرا اهمیت میدی؟

الیس الله بکاف عبده؟




ی تنش گنده ایجاد شده. حس زوال عقاید

در واقع هر اون چیزی که قبلا بعنوان نماد های ایمان و تقوا بود، امروز برام رنگ باخته! 

شدم اون آدمی که ی سری عقاید داره که از بچگی براش دیکته کردن و حالا ی جور دیگه عمل میکنه.

دارم از دین میگم. نشانه های دین برای من نماز و روزه و حجاب بوده. این روزا دیگه این نیست. این روزا خیلی پایبند اینا نیستم. پایبند حجاب، روزه. البته نماز رو دارم برای خودم. 

از اینکه خانواده م بفهمن روزه نمیگیرم می ترسم. به اندازه ی کافی دلیل دارم که چرا ولی ته ذهنم ی عدم تعادل داره وول میخوره و اذیتم میکنه. که چقدر آدم بدی شدم! حتی روزه هم نمیگیرم. ینی حاضر نیستم تمام عواقب روزه گرفتن رو بر عهده بگیرم. 

دائما روزهایی که حوزه میرفتم میاد جلوی چشمم. دائما حرف های مادر و پدرم میاد جلوی چشمم. ی عذاب درونی! 

انگار باید شما رو هم مجاب کنم که چرا! 

چون نمیتونم ب کارهام برسم. کارهای مطالعاتی که با شکم خالی جلو نمیره! امتحان کردم. بدترین خاطرات من از دوران کنکور، ماه رمضونش بود که مجبور بودم به روزه گرفتن و نمیتونستم درس بخونم و دائم رتبه های ازمون ازمایشیم بدتر میشد و ی افسردگی بدی گرفته بودم. ولی بچه تر از اونی بودم که جلوی خانواده م بایستم و بگم نمیخوام روزه بگیرم.

من یک ماه فرصت رو از دست دادم. 

سال گذشته وقتی چند روز روزه گرفتم دو بار رفتم زیر سرم. اینجا خوابگاهه! خونه ی بابات نیست! که شب بیدار بمونی و روز بتونی بخوابی!! یا مثلا هر وقت دلت خواست بخوابی! سر و صداست. احتمالا بخاطر زمینه ی میگرنی که بهم ارث رسیده به شدت به خوابم حساس هستم. اگه کم بخوابم یا بد بخوابم روزم تباهه. سر درد میگیرم و کاملا عصبی میشم. 

تو این روزهایی که دائم باید حواسم به ساعت باشه که زمانم هدر نره، نمیتونم این ریسک رو بکنم. نمیتونم. بازم سرگیجه بگیرم کی میخاد ازم مراقبت کنه. سرگیجه های سال قبل هنوز یادم نرفته! 

بهرحال مامان امروز وقتی فهمید مثل همیشه پنیک کرد! و کلی سرزنشم کرد. 

ای بابا.


رفیق من سنگ صبور غم هام به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از لیلیا خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی …
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست

دانلود آهنگ جدید محسن چاوشی سنگ صبور با لینک مستقیم

اگر بیای همونجوری که بودی کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید همیشه محتاجه به نور خورشید
همیشه محتاجه به نور خورشید …
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست


هرچقدر که میخوام وانمود کنم که حالم خوبه، بازم نمیشه


خوب نیستم

روزهای سختی می گذرونم

دوره ی گذر

خانواده م این روزها جز سخت ترین شرایط زندگی من محسوب میشن. تحمل کردن عقاید و تعصبشون واقعا سخت و انرژی گیره. خوشحال نیستم. بغض دارم. 

از اینکه انقدر بی حامی هستم، دلگیرم.

خانواده ای ک انقدر ادعا دارن ولی در درون به شدت خودخواه هستن و نمیخوان من براشون مشکل و سختی باشم. حاضر نیستن منو حمایت کنن و  اینو چندین بار علنی کردن که براشون مشکلی درست نکنم و روال عادی تشکیل زندگی هر خانواده ی نرمال تو جامعه رو پیش برم! تو شهر خودم بمونم. بچه بیارم. صبح به صبح بیام بچه م رو بذارم پیش اونا. برم سرکار. همین. نه چیزی بیشتر. چون براشون هزینه داره

رویای تحصیل در خارج براشون هزینه داره. دردسر داره. دل مشغولی داره

ولی من کار خودم رو می کنم. مثل قبل. مثل 18 سالگیم. وقتی بابام بهم گفت تلاش نکن که بری تهران. من نمیذارم. 

یک ماه سوگواری کردم!! درس نخوندم. اعتصاب کردم. ولی بعد خودم رو جمع کردم. و رفتم تهران و هر روز طعنه و کنایه هاشون رو تحمل کردم. حتی هنوز!! بعد هفت سال. هنوز بابام طعنه میزنه ک چقدر براش مشکل درست کردم. که چقدر بیشتر از من میفهمه و من صلاح خودمو تشخیص نمیدم!

but I born fighter!

دیروز مامان خیلی مظلومانه بهم حکم کرد که تو این شرایط اقتصادی فکر خارج رو از سرم بیرون کنم و مثل بچه ی ادم برم سرکار و پول دربیارم! حرفی که تو سال اخیر بارها بهم گفتن. بازم هم گوشزد کرد


همین چند دقیقه قبل بهم گوشزد که باید نماز صبح بخونم. بابا هم پشت سرش گفت که باید عقاید دینی ت رو تقویت کنی. بهم گوشزد کرد ک بی حجاب شدم!!! برای خودم متاسفمم ک والدینم از بین تمام دغدغه های من، فقط همین رو می بینن که نماز صبح نمیخونم و موهام بیرونه! 


خیلی سخت بود ک بپذیرم باید برای برهه ای کوتاه برگردم خونه. ولی مجبور بودم. مجبور بودم. 

باب دوم- امروز شنیدم شرکتی که قبلا کار می کردم، تعطیل شده و تعدیل نیرو کرده! 6 مماه تجربه ی کاری تو اون شرکت. خیلی چیزا ب من یاد داد و صد البته من هم بهای تمامش رو پرداختم. ولی نقطه عطف زندگی من شد برای تصمیم مصمم اپلای. از طرفی جو خوبی نداشت اصلا مثل شکنجه بود. خیلی اذیت شدم. ولی یاد گرفتم. 


باب سوم- باید خودم رو جمع کنم باز. باید هر طور شده پیش برم. باید بتونم به هر زحمتی 

پایان نامه

تافل

جی آر ای

ووچر

پول 

خونه

باید برم و با نامزدم زندگی کنم. اینجا از آرامش خبری نیست.


اگه بخوام ی شرح کوتاه از ما وقع زندگیم بدم

خلاصه ش اینه ک حالم خوبه. با نامزدم دارم زندگی میکنم تو تهران. تو خونه ی خودمون نه تو خوابگاه. ی رفیق خوب و صمیمی که همیشه باهامه. زندگی خودم. قوانین خودم! 

از 2 فروردین نرفتم خونه مامان و بابا! دارم تافل میخونم. سخته. واقعا سخته. ولی شدنیه. تصمیم گرفتم با خودم مهربون تر باشم. قوی تر باشم. موفق تر باشم. خوشحال تر باشم. 

فهمیدم باید به اهداف ماهانه م خوشحال بودن رو اضافه کنم تا ساعاتی ک صرف فراغت می کنم زمان مرده محسوب نشه ک بابتش خودم رو سرزنش کنم.

زندگیم به روال افتاده. حالم خوبه. 

ی طرف زندگیم زن هایی رو میبینم ک واسه رویاهاشون جنگیدن. ی طرف دیگه با خودم میگه قناعت کن و همینی ک بدست آوردی رو بچسب! ولی نمیخوام باقی زندگیم ب حسرت بگذره. پس دارم میجنگم برای رویا و حتی زندگی می کنم برای رویا. نباید بی خیال آرزو شد. 

باید پویایی زندگی رو حفظ کنم. باید بیشتر از اینها دنیا دیده بشم. دنیا جای خیلی بزرگیه و باید یاد بگیرم ک اولویت های بزرگ داشته باشم. من به خودم افتخار میکنم. به این نقطه ای که ایستادم. این نقطه حاصل انتخاب های من بوده. پس من لایق تحسین هستم. و باید برای اکنون و آینده هم همین رویکرد رو داشته باشم. من تمام تلاشم رو کردم و اگه گاهی به بهترین دست نیافتم اشکالی نداره. من بخاطر تمام تجربه های خوب و بدم هست که به این نقطه رسیدم. پس بجای حسرت گذشته و شک کردن به آینده ، باید تلاش کرد و پیشرفت. و خوشحال بود


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها